قصه من و عشق تو...

ساخت وبلاگ
‏ذهنیت خرچنگی (Crab mentality) چیه؟«اگر من نمی‌تونم چیزی را داشته باشم، بقیه هم نباید داشته باشند»اما ارتباط این موضوع با خرچنگ‌ها در چیست؟!اگر شما چند خرچنگ را درون یک جعبه یا چیزی شبیه آن بیندازید، آنها می‌توانند به راحتی از آن خارج شوند، ولی این اتفاق نمی‌افتد. می‌دانید چرا؟! چون هر خرچنگی که بخواهد از جعبه بیرون بیاید، بقیه خرچنگ‌ها او را پایین می‌کشند و مانع نجات او می‌شوند. این قضیه تا جایی ادامه پیدا می‌کند که همه خرچنگ‌ها یکی پس از دیگری می‌میرند و هیچ یک نجات پیدا نمی‌کنند، در حالی که همه آن‌ها می‌توانستند به راحتی از جعبه بیرون بروند. قصه من و عشق تو......
ما را در سایت قصه من و عشق تو... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sabzroo بازدید : 56 تاريخ : چهارشنبه 25 مرداد 1402 ساعت: 14:50

شناختن آدمها خیلی سخت استآدم ها آنقدرها که جدی می‌نویسند خشک و عبوس نیستند، آنقدرها که بذله گویی میکنند شاد و خندان نیستند، آنقدرها که در نوشته ها قربان صدقه هم میروند دل بسته نیستند، آنقدرها که شکایت میکنند ناراضی نیستند.آدم ها آنقدرها که کتاب میخرند کتابخوان نیستند، آنقدرها که پرده دری میکنند بی حیا نیستند.آدم ها آنقدرها که پرت و پلا میگویند کم شعور نیستند، آنقدرها که حرف‌های زیبا میزنند پاک و منزه نیستند، آنقدرها که دشمنانشان میگویند پلید نیستند، آنقدرها که دوستانشان تعریف میکنند دوست داشتنی نیستند.کار دارد شناختن آدم ها، به این آسانی ها نیست... قصه من و عشق تو......
ما را در سایت قصه من و عشق تو... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sabzroo بازدید : 57 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1402 ساعت: 12:04

درویشی تهی‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند. کریم خان گفت: «این اشاره های تو برای چه بود؟»درویش گفت: «نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است و به من چه داده؟»کریم خان در حال کشیدن قلیان بود. گفت: «چه می‌خواهی؟»درویش گفت: «همین قلیان، مرا بس است.»چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز فردی که می‌خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد، که از قلیان خوشش آمد و آن را لایق کریم خان زند دانست. پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد. چند روزی گذشت. درویش جهت تشکر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد و گفت:«نه من کریمم نه تو. کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.» قصه من و عشق تو......
ما را در سایت قصه من و عشق تو... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sabzroo بازدید : 48 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1402 ساعت: 12:04

می‌گویند آقا محمد خان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک روباه با اسبش می‌تاخته تا جایی که روباه از فرط خستگی نقش زمین می‌شده. بعد آن بیچاره را می‌گرفته و دور گردنش، زنگوله‌ای آویزان می‌کرده. در ‌‌نهایت هم ر‌هایش می‌کرده. تا اینجای داستان مشکلی نیست. درست است روباه مسافت، زیادی را دَویده، وحشت کرده، خسته هم شده، اما زنده و سالم است. هم جانش را دارد، هم دُمش را. پوستش هم سر جای خودش است. می‌ماند فقط آن زنگوله!... از اینجای داستان، روباه هر جا که برود یک زنگوله توی گردنش صدا می‌کند. دیگر نمی‌تواند شکار کند، زیرا صدای آن زنگوله، شکار را فراری می‌دهد. بنابراین «گرسنه» می‌ماند. صدای زنگوله، جفتش را هم فراری می‌دهد، پس «تنها» می‌ماند. از همه بد‌تر، صدای زنگوله، خود روباه را هم «آشفته» می‌کند، «آرامش» ‌اش را به هم می‌زند و در نهايت از گرسنگي و انزوا ميميرد.دقیقا این‌‌ همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش می‌آورد. دنبال خودش می‌کند، خودش را اسیر توهماتش می‌کند. زنگوله‌ای از افکار منفی، دور گردنش قلاده می‌کند. بعد خودش را گول می‌زند و فکر می‌کند که آزاد است، ولی نیست. برده افکار منفی خودش شده و هر جا برود آن‌ها را با خودش می‌برد. آن هم با چه سر و صدایی، درست مثل سر و صدای تکان دادن پشت سر هم یک زنگوله... قصه من و عشق تو......
ما را در سایت قصه من و عشق تو... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sabzroo بازدید : 54 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1402 ساعت: 12:04